ای روزگار این رسم و این آیین نمی ماند
دنیا چنین غمگین و وهم آگین نمی ماند
گیرم گلی چیدند، اما بر لب دنیا
لبخند گل می ماند و گلچین نمی ماند
هرچند در ذهن درخت پیر، بعد از این
یادی به جز اندوه فروردین نمی ماند
هرچند در آیینه ها تصویر زیبایی
از انحنای رقصی آهنگین نمی ماند
هر چند در تنگ بلور سینه ی مردم
رنگی به غیر از ماهی خونین نمی ماند
هرچند یوسف گم شد و در کلبه ی یعقوب
حتی نشان از بوی بنیامین نمی ماند!
...اما به جادوی پر سیمرغ ها سوگند
این زخمهای کهنه بی تسکین نمی ماند
ماهی که می بینی فرو رفته ست در مرداب
بالا بلند است اینچنین پایین نمی ماند
***
ای مومنان! فکر بهشتی تازه تر باید
تزویرتان پشت نقاب دین نمی ماند
***
کندوی متروک زمین، خواب عسل دیدست
فرهاد هم اینگونه بی شیرین نمی ماند
خون رگ دست "امیر" از هر انارستان
می جوشد و در بند باغ فین نمی ماند
***
ای شاعر از پس کوچه های شعر خود برگرد
شهر تو در تسخیر آن و این نمی ماند
حتی اگر باران سنگ
از آسمان
بارد
این شهر لبریز گل و آیینه می ماند
مردی که درآیینه ها تکثیر خواهد شد
چندان به این دیوانه ی مسکین نمی ماند!